دو شعر و داستان کودکانه دریک ورق نوشته شده توسط مهدی قائمی
* دو شعر و داستان کودکانه در یک کتاب *
به نام خدا
نویسنده : مهدی قائمی هر گونه چاپ یا تقلید محفوظ است .
انتخاب نام برای 2 داستان : مهدی قائمی
نوبت چاپ : سال 1388 قصه ی اوّل : حسنی و مرغ و جوجه هایش
ناشر : مهدی قائمی قصه ی دوّم : هایدی
شعر از : مهدی قائمی
قیمت : 600 تومان
قصه ی اوّل : حسنی و مرغ و جوجه هایش گفت به پدربزرگ ، اون میاد با من هایدی جون
می برمش من به شهر دختر با خاله شد قهر
یک دهی بود ، یک فلفلی یک مرغ ناز و تپلی خاله گفت هایدی جون گوش کن و این رو بدون
مرغکش قدقدا می کرد چه تخم های زیبا می کرد تو شهر و تو اون خونه دختری مهربونه
بیست و یک روز گذشت تخم های او جوجه گشت اسم دختر کلارا نمی تونه بره راه
جوجه ها با تیک تیک شکستند تخم کوچیک تو خونشون چه تنهاست الآن منتظر ماست
جوجه ها رنگارنگ بودند چه قدر ناز و قشنگ بودند هست پدرش در سفر از اون نداره خبر
یک روز که فلفلی نبود خونه ی دوستش رفته بود او هست آقای سزمان با بچّه ها مهربان
یک گربه ی شیطون بلا زبر و زرنگ و ناقلا بلأخره رسیدند به در یواش کوبیدند
یکدفعه از راه رسید به سوی لانه دوید صدایی گفت : بیاین تو راتن مایر اسم او
فوری گرفت توی مشت جوجه ای زرد و درشت از هایدی کرد او سؤال با اخم و با داد و قال
مرغک ناز و تپلی با دوستش مرغ کاکلی گفتش توی این خونه هایدی باید بدونه
دویدند و دویدند تا به گربه رسیدند هر چی داره انظباط حتّی گردش تو حیاط
گربه هه گفت با خنده گوش کنید حرف بنده اونوقت گفتش به هایدی حرف منو شنیدی ؟
یه گربه ام ، یه گربه گوشت می خواهم با دنبه حالا برو اتاقت حرفام باشه به یادت
مرغ تپلی ، صورت گلی با دوستش مرغ کاکلی هایدی کلارا را دید دختر به هایدی خندید
دویدند و دویدند تا به قصّاب رسیدند هردو با هم شدند یار شریک شدند تو هر کار
از او دنبه خواستند برای گربه خواستند همیشه بودند با هم در شادی و وقت غم
قصّاب یونجه می خواست علف تازه می خواست راتن مایر داد میزد با هایدی بود خیلی بد
تا بدهد به برّه هاش به گاو و گوساله هاش هایدی رو دوست نمی داشت به او مهل نمی ذاشت
دوباره مرغ تپلی با دوستش مرغ کاکلی می گفت کارهات اشتباست همش شبیه اداست
دویدند و دویدند تا به دهقان رسیدند هایدی از این حرف اون خیلی می شد پریشون
دهقان دانه می خواست گندم و شاهدانه می خواست برای خونه بی تاب گریه می کردش تو خواب
تا بکارد در زمین آن زمین نازنین چند ماه گذشت همینجور زندگی بود چه ناجور
هر دو تا مرغ دویدند تا به لانه رسیدند یه شب فصل زمستون نم نم می بارید بارون
مشتی دانه گرفتند گندم و شاهدانه گرفتند راتن مایر که خوابید انگار صدایی شنید
دادند به دست دهقان همانکه بود مهربان راتن مایر رفت به باغ از ترس حسابی شد داغ
او هم پاشید رو زمین آن زمین نازنین دید شبحی روبروش راتن مایر شد بیهوش
باران بارید شر شر زمین ها شد خیس و تر فردا برای سزمان نامه نوشت زود بیاین
مرغک ها علف را دیدند خوش حال شدند ، خندیدند سزمان که شد باخبر فردا اومد از سفر
باز دوباره دویدند تا به قصّاب رسیدند شب که رسیدش از راه اونها بودند چشم به راه
علف را دادند شتابان گوشت گرفتند فراوان همه بودند بی قرار خسته ، پریشون و زار
دویدند و دویدند تا به گربه رسیدند اومد بیرون بی صدا رفتش به باغ گل ها
فلفلی از راه رسید تا ماجرا را فهمید سزمان به دنبال اون از خونه رفتش بیرون
چوب را گرفت در دستش بنازم ناز شصتش تو باغ همه جا را گشت بعدش با هایدی برگشت
گربه هه خیلی ترسید جوجه از دستش پرید فردا آقای سزمان هایدی رو برد کوهستان
گربه هه گفت به فلفلی به مرغ ناز و تپلی پدربزرگ پیاده اومد کنار جاده
بعد از این می گیرم موش دیگه نیستم بازیگوش وقتی به هم رسیدند همدیگه رو بوسیدند
فلفلی گفت با خنده دیگه نبینم بنده پیتر رو دید دوباره مشغول کار دوباره
به جوجه ی ناز نازی بکنی دست درازی روزها گذشت مثل باد هایدی همیشه بود شاد
فلفلی گرفت در آغوش جوجه ی زرد و باهوش تا اینکه نامه رسون نامه آورد گفت بخون
بعد همه شادمانه رفتند به سوی خانه هایدی بردش به خونه که اون رو زود بخونه
قصّه رسید به پایان خدانگهدارتان کلارای مهربون نوشته بود هایدی جون
وقتی رسیدش بهار می یام برای دیدار
می خوام بیام کوهستان دوستت دارم هایدی جان
پایان قصّه ی اوّل : حسنی و مرغ و جوجه هایش هایدی شمرد تو خونه روز ها رو دونه دونه
خونه رو کرد دسته گل هایدی ناز وتپل
قصّه ی دوّم : هایدی تا اینکه رفت زمستون اومد بهار و مهمون
یک روز پدر کلارا خسته رسیدند بالا
تو کوه آلپ سوئیس زمین از باران بود خیس هایدی تادوستش رو دید از صورتش بوسه چید
هایدی شیرین زبون که خیلی بود مهربون از فردا شد کارشون گردش ، بازی فراوون
کوچک و ناز و زرنگ با دو تا چشم قشنگ پیتر رو کرد فراموش اون دختر بازیگوش
پدربزرگ را دوست داشت اون رو تنها نمی ذاشت وقتی پیتر شد تنها بیزار شد از کلارا
اونا داشتند یه گلّه چند تا بز و یه برّه صندلیش و یکسره انداخت تو کوه و درّه
با چوپانی نوجوان پیتر بود اسم چوپان شد عصبانی هایدی گفتش چه کار بدی
اون بود برای هایدی یه دوست خوب و جدّی کمک کنیم به دختر شاید بشه اون بهتر
خاله ی هایدی یک روز اومد با حال دلسوز اونوقت شدند با هم یار هر سه شدند دست به کار
تا اینکه بعد از چند روز شدند خوش حال و پیروز
اون دختر مثل ماه یواش ، یواش می رفت راه
پیتر و هایدی دیدند با هم هورا کشیدند
کلارا شاد و خندون شد با پیتر مهربون
آن سه شدند چه خندان خدانگهدارتان
پایان قصّه ی دوّم : هایدی
طراح و نویسنده : مـهـدی قـائـمـی ( mahdi ghaemy )
در صورت دیدن اشتباه در جدول به مهدی گزارش دهید .
این شعر تحت نظارت دقیق مـهـدی قـائـمـی است .
لطفاً از این شعر به خوبی محفظت کنید****